سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احساس خوب دیدن دوباره شهر زیبا

بعد از بهترین آرزوها برای همه در سال جدید
دیشب فرصت شد برای دومین بار دومین فیلم اصغر فرهادی یعنی شهر زیبا را ببینم. نمی خواهم حالا که فرهادی جایزه اسکار گرفته این را بگویم اما به نظر من شایستگی فرهادی برای کسب اسکار در این فیلم که سال 1382 ساخته شده نه تنها کمتر از جدایی نادر از سیمین که در سال 89 ساخته شده نیست بلکه بیشتر هم هست.
داستان فوق العاده شهرزیبا و به تصویر کشیدن آدمهایی با احساسات به شدت واقعی شان و روایت ظریف عشق از نوعی که ما کمتر در فیلمها دیده ایم، دیالوگ هایی که اعصابت را خورد نمی کند و لحظات به یاد ماندنی و بدون دیالوگ فیلم که در نوع خودش شاهکاری است. با وجود اینکه فیلم را برای بار دوم می دیدم ولی بازهم در برزخ اینکه اعلا و فیروزه یا ابوالقاسم چه تصمیمی می گیرند ماندم. دو سه تا از سکانس ها و دیالوگهای این فیلم که دوست داشتم:
سکانس افتتاحیه فیلم با صدای پخش قرآن، دادن خبر خودزنی اعلا به اکبر و دادن استرس و آماده کردن تماشاگر برای مواجه شدن با یک حادثه و یک هو انفجار خنده بچه های کانون با "جونم" گفتن اعلا به اکبر و در ادامه رقصیدن بچه های کانون با آهنگ آذری بری باخ.
سکانس شام خوردن اعلا و فیروزه در چلوکبابی و سیگار کشیدن اعلا بعد از خوردن غذا و در ادامه سیگار کشیدن فیروزه.
سکانس درد و دل ابوالقاسم با پیش نماز مسجد و در ادامه دیالوگ او با آخوندی که مسئول دادگاه است: شیخ به ابوالقاسم: ببخشی بهتره، ثواب هم داره. ابوالقاسم: چیزی که ما بدبخت بیچاره ها تو این دنیا زیاد داریم ثوابه حاج آقا.
در مجموع دیدن دوباره این فیلم را توصیه می کنم.
پ.ن: یک سکانس شاهکار دیگه هم تو این فیلم هست که حس بسیار خوبی در من ایجاد کرد که تا الان در اون شناور هستم. سکانس برگشت شب هنگام اعلا و فیروزه از خانه ابوالقاسم وقتی داخل مینی بوس نشسته اند و اعلا بچه فیروزه رو بغل کرده و فرود آرام آرام سر فیروزه که خوابش گرفته روی شانه اعلا . این سکانس شاعرانه مرا به یاد این شعر فریدون مشیری انداخت:
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند
از خیال پریشان من گذشت:
 ” بر شانه های تو … “

بر شانه های تو
        می‌شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
         از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
                 شاید که می‌توانست
از بار این مصیبت سنگین
                  آسوده‌ام کند ...
 


» نظر