ای مشت زمین! بر آسمان شو
پنجشنبه و جمعه بعد از مدتها به لطف میلاد عزیز دو روزی از این شهر سیمانی فرار کردیم و رفتیم پلور. چه هوایی و چه همنشینی بی همتایی با خشایار و چه لذتی از دیدن خوشبختیهای زری خانم برای داشتن چنین سرپناه پر عشقی بردیم. از حیاط پشتی ویلا، دماوند تمام قد پیدا بود و آه ای دماوند...
ای دیو سپید پای در بند! ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهی زمینی از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه ! وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی افسرده مباش، خوش همی خند
کلمات کلیدی :
» نظر