من، او و سید علی صالحی
یاد ایامی که ما هم دل به دریا می زدیم...
امروز حس غربت عجیبی دارم... یاد دوران دانشجویی... در به دری... کار طاقت فرسا... سرما... پاهای خسته... نان و کتلت و یک کاسه انار دان کرده... او بود... من بودم و خدا بود.
و شعرهای سید علی صالحی همیشه پیشمان بود. و آنقدر مرا دوست داشت تا عاقبت یک روز همه کتابهای سید را برایم خرید.
و این هم چند تکه از شعرهای سیدعلی صالحی:
*چه فرق میکند
صد سالِ دیگر
اسمِ این دقیقه چه بوده
حسِ این هوا چه بوده
منظورِ این واژه چه بوده است.
لبریز، تَگَری، آرام،
آرام آرام ... فالی بزن دختر!
بیخیالیِ خالصِ آدمی هم
هوشِ خاصی میخواهد.
**چرا بعضیها این همه ناامیدند؟
به خدا اشتباه میکنند
هی حرفهای دُرُشتدُرُشت میزنند
مثلا در انجمادِ این دیوارها
دیگر یادآوردِ هیچ آسمانی میسر نیست!
نه خیر ... بعضیهای عزیزِ من!
این طورها هم نیست،
این طورها هم نبوده ...، حافظ یک چیزی میگوید:
چنان نماند و ... بگذرد این روزگار!
من مُرده و شما شاهد!
*** هی نگو عاقبت، سرانجام، آخر ...!
میرویم
یک روزی میرویم
که کفشهای عیدمان را پاره کرده باشیم
زردآلو شکوفه کرده باشد
دردت به جانم
تمامش کن
ما حضرتِ امیرِ علف
دستور به آبهای روان دادهایم
که از کنارِ شمعدانیهای تشنه بگذرند.
یک وقتهایی
نزدیک به عطر زن
میخواهم بیهوشِ ترانه شوم.
هی تو هم تکرار نکن!
پدرمان درآمد تا آدمی آمد اینجا!
آوازهای آینه را فهمید
بعد رفت
ما هم گفتیم شاید از بادها
شمالِ موافق، حرف دیگری دارد!
حالا فکر کن ببین
چقدر سزاوارِ بوسه بودهایم
اما یک عده
با سنگهاشان در دست
پایین کوه منتظرند!
کلمات کلیدی :
» نظر