سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بخندیم...

ما اصولا ملت غمگینی هستیم. به قول ظریفی حتی شادی هایمان هم یا با ریتم غم است.

چند روزی است که اعصاب و روانم به خاطر کوچک ترین چیزی له می شود. خیلی حساس شده ام و البته بروز بیرونی هم ندارد. امروز با خودم فکر کردم که بخندم. خندیدم. خیلی خوب بود. انگار می شود دنیار را طور دیگری هم نگاه کرد که بشود به آن خندید. اولش البته سخته که بتونی بخندی ولی وقتی قفلش باز شد دیگه حال می بری از خنده خودت و بعدشم می بینی دنیا اینقدر لبریز از بدیختی نیست، چون دست کم می توانی به ریشش بخندی. احمد شاملو که به نظر من فردوسی معاصر ما بود شعر خوشگلی داره که حیفم میاد اونو نخونید.

قصه مردی که لب نداشت 
یه مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

 

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.

?ادامه مطلب...

» نظر

چرا....

خیلی متفکرانه است که می فرماید:

 


» نظر

به روزگار دشنام مدهید

به روزگار دشنام مدهید که خداوند همان روزگار است. محمد (ص) فرموده است.

لال شدم وقتی این جمله را خواندم و البته آرام. آرام از این جهت که لمس میکنی که در قبضه چه کسی هستی و چون می فهمی با کی طرف هستی، خب خیالت راحت باشد عزیز دل. غر زدن ندارد. فقط مواظب باش از وضعیت خودت غافل نشوی. غفلت بد دشمنی است. اصلا همان شیطان است. خوب و بد و سخت و راحت و ترش و شیرین، عجب روزگار ملسی است. روزگار به کام تان.

یا علی.  


» نظر

موج

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

موج فقط وقتی موج است که بوجود آمده باشد،‏سهمگین و قدرتمند و در حرکت و قشنگی آن در این است که وقتی فرو می افتد دوباره بلند می شود و راه می افتد باز موج و موج و موج... امواج...


» نظر

به سوی 30 سالگی می روم

به سوی 30 سالگی می روم. آیا قرار است اتفاقی برایم بیفتد. حال عجیبی دارم درست مثل پیچیدن ماشین در سر یک پیچ تند جاده. و تو نمی دانی بعد از این پیچ چه خبر است. چند وقت پیش کتاب کارآفرینی دیجیتالی را می خواندم. در این کتاب شرح حال نوابغ جهان که فقط با اتکا به فکر و مغزشان پولدار شده اند آمده است. جالب است بدانید که لری پیچ و سرگئی برین که صاحبان سایت معظم گوگل هستند امسال 34 ساله شده اند و البته از 7 سال پیش در باشگاه میلیونرها هستند و اکنون نیز جزو فهرست 10 نفر میلیاردرهای آمریکا قرار دارند. این ها را که گفتم برای این است که می خواهم بگویم امروز فکر آدمی اعتبار و ارزشش بیشتر از هر چیز دیگری می تواند باشد اگر قدرش را بداند. پیچیدگی های مغز آدم واقعا ناشناخته است. جایی خوانده بودم که اگر به مغز انسان و  همه سلولهایش انرژی و اکسیژن به اندازه کافی برسد مانند یک سوپر کامپیوتر با 25 میلیارد سلول هوشمند فعالیت می کند. می دانید اگر سلولهای این مغز را به صورت فیزیکی روی زمین می ساختند وسعت یک شهر را پیدا می کرد و برای روشن کردن آن یک نیروگاه چند هزار مگاواتی لازم بود.

ما چه می کنیم؟ کجا هستیم؟ چه می توانیم باشیم و به کجا می توانیم برویم؟


» نظر

دریا ... آسمان

چند روزی خیلی مضطر شدم. مضطر وضعیتی است که استرس های معمول را بیشتر حس می کنی. حس اعتمادت کم می شه به خودت و دنیا و آدماش. دلم دریا می خواد. یه دریای گرم و آرام. گاهی اوقات تنها چیزی که به استرس های نا تمامم آرامش می دهد همین دریاست. دریا که نشه برم زیاد به آبی آسمون زل می زنم. آنقدر که چشام سیاهی بره.
» نظر

من، او و سید علی صالحی

یاد ایامی که ما هم دل به دریا می زدیم...

امروز حس غربت عجیبی دارم... یاد دوران دانشجویی... در به دری... کار طاقت فرسا... سرما... پاهای خسته... نان و کتلت و یک کاسه انار دان کرده... او بود... من بودم و خدا بود. 

و شعرهای سید علی صالحی همیشه پیشمان بود. و آنقدر مرا دوست داشت تا عاقبت یک روز همه کتابهای سید را برایم خرید.

و این هم چند تکه از شعرهای سیدعلی صالحی:

   

*چه فرق می‌کند
صد سالِ دیگر
اسمِ این دقیقه چه بوده
حسِ این هوا چه بوده
منظورِ این واژه چه بوده است.


لب‌ریز، تَگَری، آرام،
آرام آرام ... فالی بزن دختر!
بی‌خیالیِ خالصِ آدمی هم
هوشِ خاصی می‌خواهد.

 

**چرا بعضی‌ها این همه ناامیدند؟
به خدا اشتباه می‌کنند
هی حرف‌های دُرُشت‌دُرُشت می‌زنند
مثلا در انجمادِ این دیوارها
دیگر یادآوردِ هیچ آسمانی میسر نیست!
نه خیر ... بعضی‌های عزیزِ من!
این طورها هم نیست،
این طورها هم نبوده ...، حافظ یک چیزی می‌گوید:
چنان نماند و ... بگذرد این روزگار!
من مُرده و شما شاهد!

 

 

*** هی نگو عاقبت، سرانجام، آخر ...!
می‌رویم
یک روزی می‌رویم
که کفش‌های عیدمان را پاره کرده باشیم
زردآلو شکوفه کرده باشد
دردت به جانم
تمامش کن
ما حضرتِ امیرِ علف
دستور به آب‌های روان داده‌ایم
که از کنارِ شمعدانی‌های تشنه بگذرند.


یک وقت‌هایی
نزدیک به عطر زن
می‌خواهم بی‌هوشِ ترانه شوم.
هی تو هم تکرار نکن!
پدرمان درآمد تا آدمی آمد اینجا!
آوازهای آینه را فهمید
بعد رفت
ما هم گفتیم شاید از بادها
شمالِ موافق، حرف دیگری دارد!
حالا فکر کن ببین
چقدر سزاوارِ بوسه بوده‌ایم
اما یک عده
با سنگ‌هاشان در دست
پایین کوه منتظرند!


» نظر
<   <<   11   12      >