بخندیم...
ما اصولا ملت غمگینی هستیم. به قول ظریفی حتی شادی هایمان هم یا با ریتم غم است.
چند روزی است که اعصاب و روانم به خاطر کوچک ترین چیزی له می شود. خیلی حساس شده ام و البته بروز بیرونی هم ندارد. امروز با خودم فکر کردم که بخندم. خندیدم. خیلی خوب بود. انگار می شود دنیار را طور دیگری هم نگاه کرد که بشود به آن خندید. اولش البته سخته که بتونی بخندی ولی وقتی قفلش باز شد دیگه حال می بری از خنده خودت و بعدشم می بینی دنیا اینقدر لبریز از بدیختی نیست، چون دست کم می توانی به ریشش بخندی. احمد شاملو که به نظر من فردوسی معاصر ما بود شعر خوشگلی داره که حیفم میاد اونو نخونید.
قصه مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسینقلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خندهی بیلب کی دیده؟
مهتاب ِ بیشب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
کلمات کلیدی :
» نظر