سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خستگی در برنده ها

این روزها،‌ کتاب و شعر و فیلمهای قدیمی خیلی بیشتر به آدم می چسبد. شاید تنها خاصیت اوضاع فعلی همین باشد. بهترین فیلمی که در این چند روز دیدم " روزی روزگاری در غرب وحشی " بود. یک وسترن اصیل که پر است از نماهای فوق العاده. موسیقی دلچسب و پایان باشکوه و متفاوت. مرد باید برود. همیشه باید برود.

کتاب "تسخیر خوشبختی" برتراند راسل را هم این روزها دست گرفته ام برای بار دوم. جنون بدبختی،‌ بدبختی بایرونی و ضرورت کمی هیجان در زندگی برای رهایی از افسردگی و کاهش احساس بدبختی و... جالب است بدانید که برتراند راسل در جوانی چند بار می خواسته خودکشی کند و تنها دلیلی که مانع می شده او از این کار منصرف شود علاقه اش به ریاضیات و حل مسئله بوده است. این هم از تاثیر درس شیرین ریاضی. شعری هم از اخوان ثالث این روزها تو سرم می پیچید که نمی دانم در کدام کتابش خوانده بودم و خوشبختانه به لطف گوگل عزیزیمان به کسری از ثانیه آن را یافتم.

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 

طبل توفان از تپش افتاده است

 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 

آبها از آسیا افتاده است

 

در مزار آباد شهر بی تپش

 

وای جغدی هم نمی اید به گوش

 

دردمندان بی خروش و بی فغان

 

خشمگینان بی فغان و بی خروش

 

آهها در سینه ها گم کرده راه

 

مرغکان سرشان به زیر بالها

 

در سکوت جاودان مدفون شده ست

 

هر چه غوغا بود و قیل و قال ها

 

آبها از آسیا افتاد هاست

 

دارها برچیده ، خونها شسته اند

 

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

 

پشکبنهای پلیدی رسته اند

 

مشتهای آسمانکوب قوی

 

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

 

یا نهان سیلی زنان یا آشکار

 

کاسه ی پست گداییها شده ست

 

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

 

و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود

 

این شب است ، آری ، شبی بس هولنک

 

لیک پشت تپه هم روزی نبود

 

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

 

و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست

 

گاه می گویم فغانی بر کشم

 

باز می بینم صدایم کوته ست

 

باز می بینم که پشت میله ها

 

مادرم استاده ، با چشمان تر

 

ناله اش گم گشته در فریادها

 

گویدم ، گویی که : من لالم ، تو کر

 

آخر انگشتی کند چون خامه ای

 

دست دیگر را بسان نامه ای

 

گویدم بنویس و راحت شو به رمز

 

تو عجب دیوانه و خودکامه ای

 

من سری بالا زنم ، چون ماکیان

 

ازپس نوشیدن هر جرعه آب

 

مادرم جنباند از افسوس سر

 

هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

 

گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم

 

گویمش اما جوانان مانده اند

 

گویدم اینها دروغند و فریب

 

گویم آنها بس به گوشم خوانده اند

 

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟

 

من نهم دندان غفلت بر جگر

 

چشم هم اینجا دم از کوری زند

 

گوش کز حرف نخستین بود کر

 

گاه رفتن گویدم نومیدوار

 

و آخرین حرفش که : این جهل است و لج

 

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود

 

و آخرین حرفم ستون است و فرج

 

می شود چشمش پر از اشک و به خویش

 

می دهد امید دیدار مرا

 

من به اشکش خیره از این سوی و باز

 

دزد مسکین برده سیگار مرا

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و خوان این و آن

 

میهمان باده و افیون و بنگ

 

از عطای دشمنان و دوستان

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و عدل ایزدی

 

و آنچه گویی ، گویدم هر شب زنم

 

باز هم مست و تهی دست آمدی ؟

 

آن که در خونش طلا بود و شرف

 

شانه ای بالا تکاند و جام زد

 

چتر پولادین ناپیدا به دست

 

رو به ساحلهای دیگر گام زد

 

در شگفت از این غبار بی سوار

 

خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما با موج و توفان مانده ایم

 

هر که آمد بار خود را بست و رفت

 

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

 

زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟

 

زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

 

باز می گویند : فردای دگر

 

صبر کن تا دیگری پیدا شود

 

کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید

 

کاشکی اسکندری پیدا شود


» نظر